چی شد که طلبه شدم
به نام خدای هستی بخش
ز گهواره تا گور دانش بجوی…
هر وقت این مصرع به ذهنم می آید یاد خودم میافتم که، چقدر درس! چقدر خوندن!
اما وقتی به خودم نگاه می کنم می بینم؛ بزرگ شدم؛ درس خوندم؛ دانشگاه رفتم؛ اما چطور شد که طلبه شدم؟!
داستان طلبگی من از کجا شروع شد؟!
از اونجایی که من عاشق دوران طلبگی هستم؛ دلم می خواهد همینطور ادامه دهم. آخه مدرسه علمیه خودش نعمته، برکته، خداییش فاصله هست بین دانشگاه و مدرسه علمیه!
قرار بود خواهر کوچکترم بره حوزه علمیه!!!
منم که یک دانشجو بودم و ترم آخر دانشگاه ، بهش گفتم تو که کنکورتو دادی خب وایستا جوابت بیاد! اگه جای خوبی قبول نشدی برو حوزه! خواهر منم که تازه از مدرسه خلاص شده بود و شور و اشتیاق دانشگاه رو داشت؛ از طرفی حوزه رو هم دوست داشت. بالاخره همراه دوستش رفتند برای ثبت نام در حوزه علمیه.
خلاصه بعد مدت ها به علت شرایط و موانعی قسمت نشد بره حوزه، و وارد دانشگاه شد، الحمدالله رشتهی خوبی قبول شده بود و رفت دانشگاه خدا را شکر موفق هم هست. منم این وسط دانشگام تموم شد. مونده بودم تو خونه، از اونجایی که عادت کرده بودم همش درس بخونم؛ بیکاری و تنهایی اذیتم میکرد. همسرم که می رفتند محل کار، من هم می بایست شروع می کردم برای مطالعه آزمون کارشناسی ارشد. اما …
اما ته دلم رضا نبود به ادامه دادن. رشته خودم را دوست داشتم اما به عنوان آینده کاری نه. چون احساس می کردم من به عنوان یک خانم وظایف مهمتری در قبال خودم و خانواده ام دارم. همچنین محیطی معنوی مثل حوزه رو دوست داشتم؛ متأسفانه کسی نبود که زودتر راهنماییم کنه؛ من تا اون زمان اصلا اطلاع نداشتم همچین مکانی هم هست.
وقتی که خواهرم برام تعریف کرد که اونجا چه جای خوبی بود و چه حس خوبی به آدم دست میده ناخودآگاه شیفته شدم، انگار همون آینده ای بود که من به دنبالش بودم و هستم. به همسرم گفتم کاش میشد میرفتم حوزه کاش از اول دانشگاه نمی رفتم آخه دانشگاه خیلی سخت بود، درساش سنگین بود. همسرم بهم گفت الانم برای هیچ کاری دیر نیست اگه دوست داشته باشی می تونی بری. معلوم بود که ته دلش راضی بود و دوست داشت.
منم تعجب کردم گفتم مگه میشه؟! چهار سال درس بخونم؛ برم دانشگاه، اونوقت بزارم کنار و یه راه دیگه ای رو از اول شروع کنم. بعد یه مدت کلنجار رفتن با خودم فهمیدم دلم کجاست، و تصمیم خودم رو گرفته بودم. با توجه به اینکه اطرافیانم تعجب کرده بودند از اینکه باز هم قصد دارم درس بخوانم.
بعد کلی سوال و پرسش از خودم جواب همه اونها را در ورود خودم به مدرسه علمیه پیدا کردم. این شد که خداوند کمکم کرد، همسر و خانواده ام مشوق من بودند که من به بهترین مکان و امن ترین جایگاه کوچ کنم. و برای ثبت نام اقدام کردم. البته 5 ماه طول کشید تا بفهمم قبول شدم. خیلی خوشحال شدم و اکنون که پایه چهارم حوزه علمیه خواهران الزهرا(س) بابل هستم، افتخار می کنم سرباز امام زمان (عج) هستم و عاشقانه تحصیل می کنم و خداوند رو شاکرم به خاطر موهبت عظیمی که به من بخشودند و از خدایم می خواهم که مسیر هدایت رو به همهی ما طلبه ها نشان دهد تا بتوانیم رسالت طلبگی خودمان رو به نحو احسن انجام دهیم. کلام آخرم این است که کاش باشند افرادی که این چنین مسیر زیبا رو به نزدیکان و اقوام و دوستانشون نشان دهند؛ شاید حتی یک نفر به این راهنمایی ها نیاز داشته باشد؛ شاید کسی دوست داشته باشد اما آگاهی نداشته باشد.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سمانه ذبیح پور
96/09/03